۱۳۹۱ تیر ۲۶, دوشنبه

شعر...

حریصانه بو می کشم خاکِ خاطرات با تو بودن را
طاقتم را سیل برده
تمام تیغها و طعنه هایت را به جان خریدم
باشد بازهم من مقصر
برادر غلاف کن خشم را در آغوش عطوفت
باور کن فانوسِ کمسوی فاصله ها راهم را می بلعدو من...
تشنه ی جرعه ای آفتابم
در کویرستانی سراسر سراب...
ببین ...!
هنوز هم هذیان می گویم
هنوز هم به قول تو اراجیف مینویسم
جنازه ی لبخندهایم بو می دهد
حوصله ام از سر درد جیغ می کشدو سایه ام انگار قصد جانم را دارد.
دست به دست هم داده اند
پلکهایم برای جوانه زدن در ارتفاعِ نگاه تو
سرم را می گذارم زیر پایم تا با این نردبانِ شکسته به آسمانِ چشمهایت برسم...
نیستی ونیشترِ هجران گیج کرده پنجره ها را
بیراهه ها زیاد شده اندو هرزه های نبودنت از شانه های هم بالا می روند...
آه !
می دانی ... ؟!
حسرتِ دنیای تو را می خورم
حسرتِ دنیای بی منِ تو را...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر