۱۳۹۳ اسفند ۱۸, دوشنبه

كلاس درس.

برادر خوشا به حال كودكي هايت...


بچه كه بودم فكر ميكردم دنيا كلاس درس انسان هاست.
پدر برايم بي معنا بود
دلاور بود و تك رزم
ليك فقط رويا و افسانه بود
و مادر...
قهرمان خوب هاي روي تخته بود
و من...
تنها زير سايه ي بدها 
كودكي زير مشت و لگد بودم
بزرگتر كه شدم
دنيا برايم جهنم شد، نوجواني كه تنها سقف خانه اش آسمان خدايي بود كه با ولع مي پرستيد
پدر فقط يك كلمه بود با رنگ مبهم انتقام
و مادر...
پر بود از رنگ بي معناي هيچ كه در امتداد زمان برايم رنگ خون ميگرفت
((خون))
آري برادرم خون...
تنها واژه اي كه با سرنوشت
 پيمان،گره كرده بود
عشق فقط خلاصه اي بود از ترس و عذاب
و من فراري به سوي توهمات اطرافيانم
توهماتي كه ارمغانش فقط رنج بود، رنج بخشش.
بزرگتر شدم دنيا اما برايم هنوز هم كلاس درس بود
و من در كنار گذر هر ثانيه مشكوكتر خط بطلان شك ها ي ديگران بودم
اينبار اما ميان كش و قوس هاي زندگي
صداي يك سلام برايم هديه آور بهشتي بود كه بي شك زير پاي مخابره كننده اش مي ديدم
انگار دنيا تغيير كرده بود...
و من تازه...
دروغ برايم معنا شده بود.
من ماندمو شك و دروغ
من ماندم و حسرت نبود پدر
اما عشق بود كه با تنفر رشد ميكرد.
ومادر...
اينبار تمام دنيايم شده بود.
چقدر سقوط ميكردم در توهم صعودي بي معنا. دفتر مشقم پر بود از فراموشي...
كه تنها راه فتح همان دنياييم بود
تازه داشت دنيايم رنگ خوشبختي ميگرفت
كه همه چيز خراب شد
تازه حقيقت بودو تلخي بي حدش
كه برايم عرض اندام ميكرد
زمان ميگذشت و هر لحظه سكوت من نعره اش برايم گوش خراش تر ميشد
١٨ سال بيشتر نداشتم كه سعي ميكردم با جسمي نحيف و دستاني كوچك و سرد در برابر تمام اعتقاداتي كه به پوچي ميرفت ايستادگي كنم
شكست خوردمو نترسيدم
شكست خوردمو بخشيدم
شكست خوردمو خنديدم
شكست ها يي سخت كه شكسته ترم ميكرد،
اماهر روز
 به عشقم...
 به دنيايم...
لبخند ميزدم
يك طرف سرنوشت تلخ من بود با سپري آهنين
يك طرف هم من بودمو زانواني سست تر از قبل
دوباره دنيايم سياه شد
دوباره كلاس درس شد
دوباره پدر فسانه شد
و مادر...
اما هنوز همه دنيايم بود
از درد تير خونين پر زدم
پر زدم و تنهايي ميان يك عالمه گرگ گوسفند درونم    دريده شد
اينجا تازه فكر گرگ شدن يدك كش دردهايم شد
زمان ميگذشتو من هنوز...
ميجنگيدم
تنها
بي كس
بي عشق
ومادر...
ياد آور طعم تلخ خاطرات كودكي در سلول شد
يك سلول انفرادي.
٢٨ ساله شدم 
دوباره كودك شدم
كودكي كه دوباره خود را عاشق ميديد
عاشق بازجوي شكنجه گرش
تمام دردها برايش يك جا معنا يافت
و من...
خورد شدم.
هستي را كنار مستي ام از اعتقاد برچيدمو
كلاس درس 
   از معنايش افتاد.

پ.ن:تنها پاسخي براي يك دوست.
iSECTOR...

۱۳۹۳ آبان ۲۷, سه‌شنبه

توهم...

ميان بالاترين توهمم!!!
خيال آشفته ام
اسير دردهاي سينه ات
روزي آمدم
و همچو امروزي
رفتم
ملك الموت هم اگر آيد
جان ندهم مگر خبر آمدنت آيد...
iSECTOR

توهم...

ميان بالاترين توهمم!!!
خيال آشفته ام
اسير دردهاي سينه ات
روزي آمدم
و همچو امروزي
رفتم
ملك الموت هم اگر آيد
جان ندهم مگر خبر آمدنت آيد...
iSECTOR

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۷, شنبه

1393/02/26

چه تضاد زيباييست!!!
با من بودن تنها گذر ثانيه هايست كه طعم تلخ كابوس ميدهند...
و كنار تو بودن بوي شيرين روياهايي نزديك.
iSECTOR

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۳, سه‌شنبه

1393/02/23

پدرم سلام...
خوشحالي نه؟
اين شب ها جز يادت تنها دردم فراموشي است
ميدانم كه نه براي تو كه براي هيچ كس دل تنگ نيستي.
آنقدر آرام خفته اي كه گويي لرزه ي هفت آسمان هم به سان نسيم ملايم درياست در خيالت.
خيالت!!!
كاش در خيال و رويايت لااقل جايي داشتم.
يا كه به ياد كودكي هايم تنها سرباز جنگنده ي كابوس هايم بودي...
سالها گذشته و هنوز هم برايم مبهم مانده اي.
امروز روز تو بود...
تك تك كوچه هاي شهر را به اميد كنار زدن كلنجارهايم براي يك تبريك ساده براي تو قدم زدم...
چه شبها كه براي اثبات از تو بودن خط بطلاني كشيدم روي تمامي واقعيات موجود.
خودت خوب ميداني كه در دل چه تنفر شيريني از تو به دل دارم...
كه باعث تمام زخم هايم در زندگي يك انقلاب لعنتي بود انقلابي كه تنها خوشي اش براي ديگران بود...
نه!!!
فكر حماقت هايت نيستم فكر بازي با جملات هم نيستم به جز تو و جز من كه هيچ كس نمي فهمد لايه هاي پنهان خزعبلاتم را...
كلمات تنها راه فراريست براي چشم پوشيدن از واقعيات.
روزت نامبارك كه گذر تمام ساعت هاي عمرم را تار كردي...
                                         iSECTOR

A.F///1393/02/23

باور خاك قلبم چه صبورانه
ترك بر ميدارد ميان كوير آغوشت
سال هاست كه اسير سرابم و
هميشه در عطش 
نگاهم چه غريبانه زمين گير دستانت شد
وجب به وجب شكستي ام....
باور كن...!!

How are you've waste the night?

Still wish me die??

BoOoOB SECTOR.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۷, چهارشنبه

11

داداش من خيلي وقته خيابون شده سهم ما
شب و صبحمون فقط جمع شدنه تو گعدها
ميون يه مشت گرگ رنگ برگيه سايبون ما
زمين خدا يه تخت خواب قشنگ
آسمونمونم سقفش سياه رنگ
اينجا تازه ميشي واس خودت مرد
حتي اگه سنتم باشه چهل پره درد
مشتي يه نخ سيگارته پايت تا ته خط
قدماتم خلاصه رو آسفالت داغ و پرت
دست پدر تو روياي بچگياته
برادريا لفضش فقط تو حرفاته
وقتي پره دستشون و سهم تو پوچه
ببين زندگي هنوزم با فشارش روته
ولي مونده يه ذكر شفاء و بي ادعا
يا من اسمه دواء و ذكره و شفاء
iSECTOR
پ.ن: تقديم به بچه هاي پارك ١١