۱۳۹۱ مرداد ۲۰, جمعه

شعر...

مضطرب و نگران از آینده ای
میبود که نه پله ای داشت برای صعود
ونه پایانی داشت بر یک سقوط
محبوس و زندانی با یک دنیا غم پنهانی
هر لحظه بدتر زپیش...
بدتر که نه...
یک اقیانوس پریشانی
شکسته بود...
گسسته بود...
از همه خسته بود
مغموم و دلسرد...
تلو تلو میخورد...
بریده بود از گفتن جمله حتی یک کلمه!
زیر نور مهتاب از پشت پنجره با نسترنها و شقایقها حرف میزد
قهر میبود با گل سرخ صدای خنده را می برید در حنجره...
از بس که با واژه بیگانه شد
حتی برای شنیدن سلام قانع شد...
گذشت لحظه ها،ساعتها و روزهاپری آمد!
یک معجزه شد...
دستهایش را گرفت وبرد به کوه
گفت؛سلام کن...
سلام کرد وصد پاسخ شنید...
از آن سان واژه های بسیاری شد پدید
دنیا را آبی دید
روزها را آفتابی...
وآغاز بر نوشتن کرد.

(خاطره ی یک فنجان قهوه منوتو)
                                      تقدیم به س.ف

۱۳۹۱ مرداد ۱۴, شنبه

۱۳۹۱ مرداد ۱۱, چهارشنبه

گل یاس...

من مردی از جنس آفتابم
زندگیم از آب پاک تر...
نه ناله ای دارم نه آهی از درد
آرامم مثل رودخانه سبز و زیبای خیال کودکانه
میخواهم باشم...
نه از رفتن میترسم نه دلهره از ماندن دارم...
زندگی مانند یاس کبود
باغچه خانه مان میماند
        سبز زیبا تنهاآرام...
                    نفس بخش زندگی
پس چرا از رنج رفتن گل کنار خود در عذاب باشم؟
او خاری بود در چشمان زخم دیده ی من
عذابی بود بس ناپایدار بر دل و روح من
جایش بر در خانه ره گم کرده هایی بود
          که گل را
              برای خود میخواستن نه برای گل آری...
وقتی گل نمیخواهد از خاک زندگی بخش جان گیرد چه نیازی به ماندناست؟
من خاکم جان میبخشم به گل یاس
گل یاس من از خاک خاکی تر است....