۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۳, سه‌شنبه

1393/02/23

پدرم سلام...
خوشحالي نه؟
اين شب ها جز يادت تنها دردم فراموشي است
ميدانم كه نه براي تو كه براي هيچ كس دل تنگ نيستي.
آنقدر آرام خفته اي كه گويي لرزه ي هفت آسمان هم به سان نسيم ملايم درياست در خيالت.
خيالت!!!
كاش در خيال و رويايت لااقل جايي داشتم.
يا كه به ياد كودكي هايم تنها سرباز جنگنده ي كابوس هايم بودي...
سالها گذشته و هنوز هم برايم مبهم مانده اي.
امروز روز تو بود...
تك تك كوچه هاي شهر را به اميد كنار زدن كلنجارهايم براي يك تبريك ساده براي تو قدم زدم...
چه شبها كه براي اثبات از تو بودن خط بطلاني كشيدم روي تمامي واقعيات موجود.
خودت خوب ميداني كه در دل چه تنفر شيريني از تو به دل دارم...
كه باعث تمام زخم هايم در زندگي يك انقلاب لعنتي بود انقلابي كه تنها خوشي اش براي ديگران بود...
نه!!!
فكر حماقت هايت نيستم فكر بازي با جملات هم نيستم به جز تو و جز من كه هيچ كس نمي فهمد لايه هاي پنهان خزعبلاتم را...
كلمات تنها راه فراريست براي چشم پوشيدن از واقعيات.
روزت نامبارك كه گذر تمام ساعت هاي عمرم را تار كردي...
                                         iSECTOR

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر