۱۳۹۳ اردیبهشت ۲, سه‌شنبه

نفرين...

من نفرين شده ام...
درست قبل از بسته شدن نطفه ام در خون وقت گلوله باران و بعد از كشتن آرزهايم...
دلم چه ساده بود كه به هواي عشق وارد كوچه ي هر بي سروپايي ميشد.
من نفرين شدم چون تو هم مرا نخواستي فقط فكر انتقام در سر داشتي انتقام...
چه مزحك...
من بخشيدم و تو انتقام بخششم را گرفتي.
دلم براي بوي سنگ قبرهايي آشناتنگ شده...
همان هايي كه سالها فاصله را بين منو تو خلاصه كردند و تو فاصله بين من و آنها را.
دلم ديگر اسير هيچ نگاهت نخواهد شد...
باور كن.

٥ قوس ٩٢


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر