به احترام چشم هایت:
دار میزنم
تمام شعرهایم را!!!
به رخت آویز زمان.
و می تازم...
به انتهای ناموزون افکارم.
مست در به در عشقی عریان میشوم
و مسخ عصیان یک نگاه.
۱۳۹۱ دی ۲, شنبه
SH.SH
۱۳۹۱ آذر ۱, چهارشنبه
روشن فکر...
***روشن فکر آبانه***
لابه لای دود سیگار بهمن و...
مزه ی تلخ قهوه
سازی شکسته در دست توی کافه
تفکری فاحشه بالا می آورد خزعبلاتی چندش آور را...
و تو را که روشن فکر مینامند.
روزهای تکراری
صدای سرفه هایی پر از خلت...
پسرکی تنها پر از افکار چرت...
خیال،توهم،آرزو...
بیس سه تار نامجو.
کبریت بکش...
آتش بزن...
بسوزان خاطرات را.
سیگار بکش...
پک بزن...
دفن کن شب و روز را.
۱۳۹۱ آبان ۹, سهشنبه
۱۳۹۱ آبان ۷, یکشنبه
مرگ عن دیشه...
چقدر خسته ام...
خسته از سکوتو مرگ اندیشه...
و چقدر محتاجم به کوچ؟؟؟
ای همصدا
من پر از خواستنم...
صدایم کن
میان باغ سبز آزادی
صدایم کن...
صدا.
۱۳۹۱ آبان ۶, شنبه
پایان...
خفه شو ببر لال شو...
دهانت را ببند
تک تک این ثانیه ها را
آتش بزن!!
این تنها پل عبور به خوشبختی را
تبر بزن!!
میدانم که اسید هم نگاهت را تاب ندارد
تو تنها دروغی بودی
که جنون دارد
و دستانت
سایه ای روشن
پشت پرده...
((بیلاخ))
و تمام...
۱۳۹۱ آبان ۱, دوشنبه
گفت وگو...
خفه شو ببر لال شو...
دهانت را ببند
تک تک این ثانیه ها را
آتش بزن!!
این تنها پل عبور به خوشبختی را
تبر بزن!!
میدانم که اسید هم نگاهت را تاب ندارد
تو تنها دروغی بودی
که جنون دارد
و دستانت
سایه ای روشن
پشت پرده...
((بیلاخ))
و تمام...
پ.ن:شب و کابوس و بازهم |پرستوی| خسته... ساعت 3:43
۱۳۹۱ مهر ۲۴, دوشنبه
۱۳۹۱ شهریور ۱۶, پنجشنبه
موسیقی...
غژ
غژ
غژ...
سمباده بكش بر جمجمه ام
غژ غژ غژ...
برمحفظه ي زلزله حجمي ز خطوط دوراني گله كن ساده بكش.
غژ
غژ
سمباده بكش انگشت بچرخان در حدقه خالي كنش از چشم خونابه و لخته
بر سر اين لاشه ي خاك افتاده بكش.
غژ غژ سمباده بكش...
تاريكترش كن یوغ بزن بر مچ پا...
غل بين دو پا زنجيري پل...
در ثانيه هاي رعشه رها شو...
شريان به تشنج!!
ضربه به شهرگ !!
یاكه نگونش كن وبا زنجيرش كباده بكش...
غژ غژ...
سمباده بكش...
اين منحني از ضربت قداره شكسته بين خطوطي متوازي...
محصور به شطرنجي خفقاني ويراني، ويراني تسليمم!
دشنه به قرباني آماده بكش...
غژ
غژ...
سمباده بكش...
صُلّابه :با سوزنی مسموم...
داغ :بر گرُده ام شلاق...
تسليمم گر جُم خوردم قلاّده بكش
غژ
غژ
غژ
غژ...
تمام...
۱۳۹۱ مرداد ۲۰, جمعه
شعر...
مضطرب و نگران از آینده ای
میبود که نه پله ای داشت برای صعود
ونه پایانی داشت بر یک سقوط
محبوس و زندانی با یک دنیا غم پنهانی
هر لحظه بدتر زپیش...
بدتر که نه...
یک اقیانوس پریشانی
شکسته بود...
گسسته بود...
از همه خسته بود
مغموم و دلسرد...
تلو تلو میخورد...
بریده بود از گفتن جمله حتی یک کلمه!
زیر نور مهتاب از پشت پنجره با نسترنها و شقایقها حرف میزد
قهر میبود با گل سرخ صدای خنده را می برید در حنجره...
از بس که با واژه بیگانه شد
حتی برای شنیدن سلام قانع شد...
گذشت لحظه ها،ساعتها و روزهاپری آمد!
یک معجزه شد...
دستهایش را گرفت وبرد به کوه
گفت؛سلام کن...
سلام کرد وصد پاسخ شنید...
از آن سان واژه های بسیاری شد پدید
دنیا را آبی دید
روزها را آفتابی...
وآغاز بر نوشتن کرد.
(خاطره ی یک فنجان قهوه منوتو)
تقدیم به س.ف
۱۳۹۱ مرداد ۱۴, شنبه
۱۳۹۱ مرداد ۱۱, چهارشنبه
گل یاس...
من مردی از جنس آفتابم
زندگیم از آب پاک تر...
نه ناله ای دارم نه آهی از درد
آرامم مثل رودخانه سبز و زیبای خیال کودکانه
میخواهم باشم...
نه از رفتن میترسم نه دلهره از ماندن دارم...
زندگی مانند یاس کبود
باغچه خانه مان میماند
سبز زیبا تنهاآرام...
نفس بخش زندگی
پس چرا از رنج رفتن گل کنار خود در عذاب باشم؟
او خاری بود در چشمان زخم دیده ی من
عذابی بود بس ناپایدار بر دل و روح من
جایش بر در خانه ره گم کرده هایی بود
که گل را
برای خود میخواستن نه برای گل آری...
وقتی گل نمیخواهد از خاک زندگی بخش جان گیرد چه نیازی به ماندناست؟
من خاکم جان میبخشم به گل یاس
گل یاس من از خاک خاکی تر است....
۱۳۹۱ مرداد ۱, یکشنبه
عبور...
۱۳۹۱ تیر ۲۸, چهارشنبه
گزارش یک آدم ربایی...
نمونهای از اندیشههای آدمرباها: روشنفکران با اولین سیلی ساکت میشوند...
گزارش یک آدم ربایی/ن:گارسیا مارکز/ت:پارسای.
۱۳۹۱ تیر ۲۶, دوشنبه
دعا...
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺍﺑﺘﺬﺍﻝ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻭ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻣﮑﺸﺎﻥ، ﺍﺿﻄﺮﺍﺑﻬﺎﯼ ﺑﺰﺭﮒ،ﻏﻤﻬﺎﯼ ﺍﺭﺟﻤﻨﺪﻭﺣﯿﺮﺗﻬﺎﯼ ﻋﻈﯿﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﻭﺣﻢ ﻋﻄﺎﮐﻦ...
شعر...
حریصانه بو می کشم خاکِ خاطرات با تو بودن را
طاقتم را سیل برده
تمام تیغها و طعنه هایت را به جان خریدم
باشد بازهم من مقصر
برادر غلاف کن خشم را در آغوش عطوفت
باور کن فانوسِ کمسوی فاصله ها راهم را می بلعدو من...
تشنه ی جرعه ای آفتابم
در کویرستانی سراسر سراب...
ببین ...!
هنوز هم هذیان می گویم
هنوز هم به قول تو اراجیف مینویسم
جنازه ی لبخندهایم بو می دهد
حوصله ام از سر درد جیغ می کشدو سایه ام انگار قصد جانم را دارد.
دست به دست هم داده اند
پلکهایم برای جوانه زدن در ارتفاعِ نگاه تو
سرم را می گذارم زیر پایم تا با این نردبانِ شکسته به آسمانِ چشمهایت برسم...
نیستی ونیشترِ هجران گیج کرده پنجره ها را
بیراهه ها زیاد شده اندو هرزه های نبودنت از شانه های هم بالا می روند...
آه !
می دانی ... ؟!
حسرتِ دنیای تو را می خورم
حسرتِ دنیای بی منِ تو را...
۱۳۹۱ تیر ۲۴, شنبه
peyman sector wants you to join foursquare!
|
۱۳۹۱ تیر ۲۰, سهشنبه
شعر
من از سکوت بیشتر دوست دارم
گریه را...
ای کاش می توانستم نزد تو ، به جای سکوت گریه کنم...!
این روزها آخرین روز های تابستان بود که تو با من بودی
لحظه ی خداحافظی باد هم مثل طوفان دلم بی قراری می کرد...
کاش قلبت نیز ، مثل دستانت لحظه ای مرا در خود جای می داد!
خواستم که بگویم ولی مثل همیشه گویی مهر سکوت بر دهانم زده باشندباز زبانم بند آمد وآن همه انتظاری که برای گفتنش کشیده بودم به دست سکوتم محو شد ...
تو رفتی...
و تنها دلخوشی من همان جمله تکراریه"دادا"بود که تو گفتی...
تقدیم به ع.س
۱۳۹۱ تیر ۱۹, دوشنبه
فریاد دل...
کدام فریاد
از کدام وجود
بگویید؟؟؟
لا به لای غم عزای سکوت
کدامینتان لب به رقص میگشاید
دست از گمان ماتم بدارید
امروز ساعت شک نیست
امروز آرزوهای بیکران
گلداده در بهار بلوغند
گوش کنید.....
صدای دریا در طلاقی صخره
امروز آبی خشم آب
به عطر بوسه ی خاک
خلا انتظار در پس امید با شکست میشکند
ستاره ها روزی سرود تاریکی سر میدهند.
لیک...
اینگونه نبودن به از بودن شدن نیست؟؟
۱۳۹۱ تیر ۱۸, یکشنبه
پرتگاه
ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﺭﺗﻔﺎﻉ ﻫﺰﺍﺭ ﭘﺎﯾﯽ ﻭ ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭘﺮﺗﺎﭖ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺁﻏﺎﺯ ﻓﺮﻭﭘﺎﺷﯽ ﺑﻮﺩ.
ﻣﻦ ﺑﻪ ﺑﻠﻮﻍ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﺭﺳﯿﺪ...
ﻫﺮ ﻗﻄﻌﻪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺟﺎﯾﯽ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ.
ﺷﺎﯾﺪ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺍﺯ ﻓﺮﻭﭘﺎﺷﯽ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ!
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺩﺭﻭﻍ ﻫﺎﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ ﻭ ﺍﺯ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﮐﻪ ﺑﺮ ﻟﺐ ﻫﺎﯾﺖ ﻋﻔﻮﻧﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ.
ﺷﻘﯿﻘﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﺗﯿﺮ ﻣﯽ ﮐﺸﺪ،ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﭘﺸﺖ در اﺗﺎﻕ حبس میکنمو رو به آینه ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﯾﺦ ﺯﺩﻩ ﺍﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻣﺎﻫﯽ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ.
ﻣﻦ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﺷﺐ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ﻫﻢ ﺁﻏﻮﺵ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ، ﻣﻦ ﺩﺭ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ﻧﻄﻔﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﻭ ﻣﻦ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ﺯﺍﯾﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﻣﻦ ﺿﺮﺑﺎﻥ ﻗﻠﺐ ﺍﯾﻦ ﺷﺒﻢ ﺷﻘﯿﻘﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﺗﯿﺮ ﻣﯽ ﮐﺸﺪ ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯽ؟؟
۱۳۹۱ تیر ۱۷, شنبه
درک
دلتنگی...
ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻛﻪ ﺑﺎ ﻫﻴﭻ ﻣﻘﻴﺎﺳﻲ ﻧﻤﻲ ﺷﻮﺩ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮔﺮﻓﺖ ....
ﭼﻘﺪ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﺎﺭﻳﺘﻲ ﺑﻴﺰﺍﺭﻡ ﻭﻗﺘﻲ ﺩﻝ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻥ ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﻱ ﺧﻮﺏ ﻟﻌﻨﺘﻲ ﺍﻡ ...
ﻫﻴﭻ ﺗﻘﺼﻴﺮ ﺁﺑﻲ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻧﻴﺴﺖ ﺍﮔﺮ ﺗﺎﺭﻳﻚ ﺍﺳﺖ ﺩﻝ ﻣﻦ ﺍﻳﻦ ﮔﻨﺎﻩ ﻧﺎﺑﺨﺸﻮﺩﻧﻲ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ ﺷﺎﯾﺪ!